1- محبت شدیدی که صادقانه به تو ابراز میکردم
2- دروغ و بی اساس بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو
3- روز به روز بیشتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم
4- به پستی و دورویی تو بیشتر پی میبرم و
5- این احساس در قلب من قوت میگیرد که بالاخره روزی باید
6- از هم جدا شویم و دیگر من به هیچ وجه مایل نیستم که
7- شریک زندگی تو باشم و اگرچه عمر دوستی ما همچون عمر گلهای بهار کوتاه بود اما
8- توانستم به طبیعت پست و فرومایه تو پی ببرم و
9- بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم
10- این خودخواهی ، حسادت و تنگ نظری تو را هیچ کس نمیتواند تحمل کند و با این وضع
11- اگر ازدواج ما سر بگیرد ، تمام عمر را
12- به پشیمانی و ندامت خواهیم گذراند . بنابراین با جدایی ازهم
13- خوشبخت خواهیم بود و این را هم بدان که
14- از زدن این حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش
15- این مطالب را از روی عمق احساسم مینویسم و چقدر برایم ناراحت کننده است اگر
16- باز بخواهی در صدد دوستی با من برآیی . بنابراین از تو میخواهم که
17- جواب مرا ندهی . چون حرفهای تو تمامش
18- دروغ و تظاهر است و به هیچ وجه نمیتوان گفت که دارای کمترین
19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همین سبب تصمیم گرفتم برای همیشه
20- تو و یادگار تلخ عشقت را فراموش کنم و نمی توانم قانع شوم که
21- تو را دوست داشته باشم و شریک زندگی تو باشم .
و در آخر اگر میخواهی میزان علاقه مرا به خودت بفهمی از مطالب بالا فقط شماره های فرد را بخوان!!!
کودکی
پا به پای کودکی هایم بیا
کفش هایت را به پا کن تا به تا
قاه قاه خنده ات را ساز کن
باز هم با خنده ات اعجاز کن
پا بکوب و لج کن و راضی نشو
با کسی جز عشق همبازی نشو
بچه های کوچه را هم کن خبر
عاقلی را یک شب از یادت ببر
خاله بازی کن به رسم کودکی
با همان چادر نماز پولکی
طعم چای و قوری گلدارمان
لحظه های ناب بی تکرارما
مادری از جنس باران داشتیم
در کنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر اسطوره دنیای ما
قهرمان باور زیبای ما
قصه های هر شب مادربزرگ
ماجرای بزبز قندی و گرگ
غصه هرگز فرصت جولان نداشت
خنده های کودکی پایان نداشت
هر کسی رنگ خودش بی شیله بود
ثروت هر بچه قدری تیله بود
ای شریک نان و گردو و پنیر !
همکلاسی ! باز دستم را بگیر
مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست
آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟
حال ما را از کسی پرسیده ای ؟
مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
حسرت پرواز داری در قفس؟
می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟
رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟
رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟
آسمان باورت مهتابی است ؟
هرکجایی شعر باران را بخوان
ساده باش و باز هم کودک بمان
باز باران با ترانه ، گریه کن !
کودکی تو ، کودکانه گریه کن!
ای رفیق روز های گرم و سرد
سادگی هایم به سویم باز گرد!
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
صدر پیغام آوران حضرت باریتعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد ، گر چه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود گر چه آدم زنده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ آدمیت برنگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانیت است سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ، ابلهی است
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از فغان یک قناری در قفس
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از غم مرگ مرد در زنجیر
و حتی قاتلی بر دار
زهرم در پیاله اشکم در سبوس
من در این ایام مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نزیست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
وای جنگل را بیابان می کنند!
دست خون آلود را در پیش چشم پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان بر چشم انسان می کنند
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است...!
فریدون مشیری
بسمهتعالی شأنه با عمل به سنت پیامبر اعظم(ص) مجلس جشن و سرور به مناسبت وصلت میمنت اثر عروس خانوم ملیکاخاتون «نقاشباشی و آکتوریس» صبیه آقا محمدرضا خان شریفینیا و سرکار علیه آزیتا خانوم حاجیان «از مشاهیر تیارت و سینما توقراف» و ماهداماد میرزا امیررضا «مدیر صنایع و طرب» ولدخلف محمودرضاخان طلاچیان از کسبه مومن و محترم بازار تهران و سرکار علیه ایران خانوم سروربخش در منزل شخصی منعقد است. مدعوین محترم از خواتین مکرمه و رجال معظم در یومالجمعه به دارالضیافه نزول اجلال بفرمایند که در آن انواع اطعمه و اشربه حلال و حلویات به نحو احسن مهیا میباشد و مراسم به قواعد اسلامی برقرار و مجلس از آلات لهو و لعب از جمله جاز و قیتار و ساکسیفون و ترومپت و دیگر آلات غنا مبرا و منزه بوده و متبرک به صلوات. لکن انواع کف و کل و بشکن و اصوات بلبلی بلااشکال است.
|
روزی قسمت بود.خدا هستی را قسمت می کرد.خدا گفت:چیزی از من
بخواهید؛هر چه که باشد،شما را خواهم داد.سهمتان را از هستی طلب کنید؛زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست.یکی بالی برای پریدن دیگری پایی برای دویدن.یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:خدایا! من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ.
نه بالی و نه پایی،نه آسمان و نه دریا؛تنها کمی از خودت،تنها کمی از خودت به من بده.
و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت:آن که نوری با خود دارد،بزرگ است.حتی اگر به قدر ذره ای باشد.تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.و رو به دیگران گفت:کاش می دانستید که این کرم کوچک،بهترین رااز من خواست.
.: Weblog Themes By Pichak :.