سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

قـرن ما شـاعر اگـر داشت،

 هوا بهتر بود, ?خار هم کمتر نبود از گل

، بسا گل تر بود

,?قرن ما شاعر اگر داشت، که,

?کبوتر با کبوتر، باز با باز نبود شعار پرواز,

?وای بر ما که تصور کردیم عشق را باید کشت.

 ?در چنین قرنی که دانش حاکم است. ?

عـشق را از صـحـنه دور انـداخـتن. ?

دیـوانگی است. ?درماندگی است. ?شرمندگی است.

 ?قـرن، قـرن آتـش نیست.

?قرنِ یک هوای تازه است.

 ?فکرها را شستشویی ?زم است.

 ?گم شدیم گر در میان خویشتن.

?جستجویی ?زم است.

?نازنین ها، از سیاهی تا سفیدی را سفر باید کنیم.

 ?خرسـند شدیم. ?از این که امروز .

 ?رنگی دگر است. ?نـه رنگ دیـروز.

 ?تا شب نـشده. ?رنگ دگر شد.

گفتند از این نکته. هزار نکته بـیاموز

 



 




تاریخ : پنج شنبه 93/4/19 | 5:34 عصر | نویسنده : atefeh | نظر

 

     

                         آخرای فصل پاییز یه درخت پیر و تنها

                    تنها برگی روی شاخه ش مونده بود میون برگا


                   یه شبی درخت به برگ گفت:کاش بمونی در کنارم


                           آخه من میون برگا فقط تنها تو رو دارم

                     
                         وقتی برگ درختو می دید داره از غصه میمیره


                         به خدا راز و نیاز کرد اونو از درخت نگیره


                          با دلی خرد و شکسته گفت نذار از اون جداشم


                          ای خدا کاری بکن که تا بهار همین جا باشم


                          برگ تو خلوت شبونه از دلش با خدا می گفت


                          غافل از این که یه گوشه باد همه حرفاشو میشنفت


                          باد اومد با خنده ای گفت:آخه این حرفا کدومه؟


                          با هجوم من رو شاخه عمر هر دو تون تمومه


                          یه دفه باد خیلی خشمگین با یه قدرتی فراوون


                          سیلی زد به برگ و شاخه تا بگیره از درخت جون


                          ولی برگ مثل یه کوهی به درخت چسبید و چسبید


                           تا که باد رفت پیش بارون بارونم قصه رو فهمید


                           بارون گفت با رعد و برقم می سوزونمش تا ریشه


                           تا که آثاری نمونه دیگه از درخت و بیشه


                          ولی بارونم مثل باد توی این بازی شکست خورد


                          به جایی رسید که بارون آرزو می کرد که میمرد


                          برگ نیفتاد و نیفتاد آخه این خواست خدا بود


                          هر کی زندگیشو باخته دلش از خدا جدا بود...




تاریخ : سه شنبه 93/4/17 | 7:5 عصر | نویسنده : atefeh | نظر

ونزوئلا:

زلزله می‌آید. ایران ضمن همدردی با ملت فهیم ونزوئلا، برای آن‌ها حدود دو میلیون خانه‌ی پیش‌ساخته و مقادیر خفنی بیسکویت و کلوچه‌ی لاهیجان و کنسرو ارسال می‎کند. قرار می‌شود تمام مردم ایران یا یک لقمه از غذایشان را به آن‌ها بدهند یا دولت خودش به زور یک لقمه از غذای ملت بزند و به آن‌ها بدهد. رئیس جمهور ونزوئلا هم لبخند می‌زند و با اوباما دست می‌دهد!

اسپانیا:

زلزله می‌آید. هیچ‌کس بر اثر آن کشته و زخمی نمی‌شود و فقط چند تا گاو به خیابان می‌آیند. مردم پارچه‌ی قرمز نشان می‌دهند و برای تفریح می‌دوند. گاوها صد و هشتاد نفر را کشته و دو هزار نفر را زخمی می‌کنند!

افغانستان:

زلزله می‌آید. سیصد هزار نفر کشته می‌شوند. القاعده مسئولیت زلزله را بر عهده می‌گیرد. نیروهای آمریکایی تمام کوهستان‌های افغانستان را بمباران می‌کنند و سیصد هزار نفر دیگر از جمله بن‌لادن را در این درگیری‌ها از بین می‌برند. بعد از چهار ساعت پس‌لرزه‌ی فسقلی دیگری می‌آید و بن‌لادن مسئولیت آن را هم بر عهده می‌گیرد!

ژاپن:

اخبار ژاپن اعلام می‌کند که از امروز به مدت یک ماه، هر روز زلزله‌ای به بزرگی هشت و نیم ریشتر، توکیو را خواهد لرزاند. ساکنان توکیو زیر لب می‌گویند سوسکی بابا و برای امتحان کردن مقاومت ساختمان‌ها، سه ریشتر هم خودشان به صورت دستی به زلزله اضافه می‌کنند. یک دستگاه هم درست می‌کنند که جو را تبدیل به آب‌جو کند و موقع زلزله بیشتر سر حالشان بیاورد!

امارات:

زلزله می‌آید. نیمی از کشور نابود می‌شود. دور ساختمان‌های مخروبه نوار زرد می‌کشند و آن‌ها را به مکان توریستی تبدیل می‌کنند. ایرانی‌ها از این مکان‌ها دیدن می‌کنند و اماراتی‌ها با پول حاصل از صنعت توریسم، یک کشور دیگر درست می‌کنند!

فرانسه:

زلزله قرار است تا چند روز دیگر بیاید. تمام مردم اعتصاب می‌کنند و خواستار منع وقوع زلزله در کشورشان می‌شوند. حمل و نقل عمومی مختل می‌شود. در نهایت زلزله تسلیم خواست مردم می‌شود و دیگر نمی‌آید!

آمریکا:

زلزله می‌آید. هیچ‌کس کشته و زخمی نمی‌شود اما دو نفر و نصفی بی‌خانمان می‌شوند. تلویریون ایران ده بار این خبر را پخش می‌کند و سیاست‌های باراک اوباما، جرج بوش، کلینتون و ... و کریستف کلمب مورد انتقاد شدید قرار می‌گیرد! وزیر خارجه‌ی آمریکا خطر تروریسم را گوشزد می‌کند و دوباره افغانستان را بمباران می‌کنند!

فلسطین:

زلزله می‌آید. کسی خانه ندارد تا بی‌خانمان شود! یازده هزار نفر از نیروهای غیرنظامی کشته می‌شوند. قطعنامه‌ای توسط تمام کشورهای جهان با امضای ایران صادر شده و کشتار غیرنظامیان محکوم می‌گردد. در انتهای این قطعنامه تأکید می‌شود که در صورت تکرار زلزله، عواقب بسیار بدی در انتظار رژیم صهیونیستی خواهد بود! ششصد میلیون دلار کمک مالی هم توسط همان تمام کشورهای جهان صورت می‌گیرد!

سوئیس:

زلزله می‌آید. دسته‌ی عینک چهار نفر از ساکنان می‌شکند. از سوی دولت به تمام شهروندان سوئیس مبلغ سه میلیون یورو وام بلاعوض پرداخت می‌شود. کل کابینه از مردم عذرخواهی کرده و ضمن پذیرش مسئولیت تمام اتفاقات، دسته‌جمعی استعفا می‌دهند!

کلمبیا:

زلزله می‌آید. تمام جمعیت کشور به جز نود و یک نفر کشته می‌شوند. درگیری مسلحانه رخ می‌دهد. یک نوجوان 14 ساله با آر.پی.جی نود نفر دیگر را می‌کشد. بعد به خودش هم مظنون می‌شود و آر.پی.جی را توی حلقش فرو می‌کند!

هند:

زلزله می‌آید. تمام خانه‌ها خراب می‌شود. مردم آواره‌ی کوچه و خیابان می‌شوند و از گرسنگی در آستانه‌ی مرگ قرار می‌گیرند. بعد در یک اقدام همگانی مرتاض می‌شوند و از مرگ حتمی نجات پیدا می‌کنند!

ایران:

زلزله می‌آید. شصت هزار نفر کشته و زخمی می‌شوند. آمار آسیب‌دیدگان زلزله در این دولت با آمار دولت‌های قبلی مقایسه و از عدم افزایش آن به عنوان یکی از مفاخر دولت یاد می‌شود. مخالفان دولت هم به شدت سرکوب می‎شوند ... در نهایت تمام ماجرای زلزله و سرکوب تکذیب می‎شود...

 




تاریخ : شنبه 93/4/14 | 12:32 عصر | نویسنده : atefeh | نظر

کشتی در طوفان شکست و غرق شد.

فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی

آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.

دو نجات یافته دیدند هیچ کاری نمی توانند

بکنند.

با خو گفتند: بهتر است از خدا کمک بخواهیم.

دست به دعا شدند،برای اینکه ببیند دعای کدام یک زودتر مستجاب می شود.

آنها به گوشه ای از جزیره رفتند و نخست از خدا غذا خواستند.

فردا مرد اول،درختی یافت و میوه های آن را خورد.

هر چند مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.

هفته بعد،مرد اول از خدا همسر و همدمی خواست،

فردای آن روز کشتی دیگری غرق شد،زنی نجات یافت و به همسری مرد اول در آمد.

اما در دیگر سو،مرد دوم هیچکس را نداشت.

مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری 

خواست و روز بعد تمام چیزهایی که خواسته بود به گونه ای معجزه وار به او رسید.

مرد دوم هنوز هیچ نداشت...

سرانجام مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد.

فردا کشتی آمد و در سمت او لنگر انداخت،او

خواست بدون مرد دوم،به همراه همسرش از جزیره برود.

 پیش خودش گفت مرد دیگر حتما" شایستگی نعمت های الهی را ندارد.چرا که

در خواستهای او پاسخ داده نشده اند!

زمان حرکت کشتی،ندایی آسمانی شنیده شد :

چرا همسفر خود را در جزیره رها میکنی؟

پاسخ داد : این نعمت هایی که به دست آورده ام

همه از آن خود من است، همه را خود درخواست

کرده ام. درخواستهای او پذیرفته نشد،لابد لیاقت این چیزها را ندارد.

 -اشتباه می کنی...  این نعمت ها زمانی به تو

رسید که ما تنها خواسته او را اجابت کردیم.

مرد با حیرت پرسید :مگر او چه خواست که من باید مدیون او باشم ؟

 -او خواست که تمام خواسته های تو برآورده شوند.

از کجا معلوم که همه نعمت های ما حاصل 

درخواسهای خود ما باشند،

شاید کسی، گوشه ای، دست دعا برای ما برداشته است...




تاریخ : پنج شنبه 93/4/12 | 7:28 عصر | نویسنده : atefeh | نظر

 

خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : " من می دانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و Vikki فقط هم اتاقی هستیم . "
حدود یک هفته بعد ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت : " از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد ؟ "
" خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد . "

او در ایمیل خود نوشت :
مادر عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده . "
با عشق، مسعود

روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود : 

 

 پسر عزیزم، من نمی گم تو با Vikki رابطه داری ! ، و در ضـــمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری . اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود.
با عشق ، مامان

 




تاریخ : چهارشنبه 93/3/28 | 7:53 عصر | نویسنده : atefeh | نظر

  • ریه | وبلاگ شخصی | بن تن