روزی قسمت بود.خدا هستی را قسمت می کرد.خدا گفت:چیزی از من
 بخواهید؛هر چه که باشد،شما را خواهم داد.سهمتان را از هستی طلب کنید؛زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست.یکی بالی برای پریدن دیگری پایی برای دویدن.یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:خدایا! من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ.
نه بالی و نه پایی،نه آسمان و نه دریا؛تنها کمی از خودت،تنها کمی از خودت به من بده.
و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت:آن که نوری با خود دارد،بزرگ است.حتی اگر به قدر ذره ای باشد.تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.و رو به دیگران گفت:کاش می دانستید که این کرم کوچک،بهترین رااز من خواست.




تاریخ : سه شنبه 93/3/13 | 10:55 صبح | نویسنده : atefeh | نظر

  • ریه | وبلاگ شخصی | بن تن